سیاست گرسنگی دادن برای خوش رقصی کردن!

ساخت وبلاگ

   جنـگل ها از پـلنـگی که در قـفـس زندانـی بـود، دور

شدند. پلنگ نمی توانست یاد جنگلها را فرامـوش کند.

خشمگین به مردانی که دور قفس را گرفته بودند،نگاه

می کرد.چشمهای مردان با کنجکاوی، و بدون ترس به

پلنـگ خیـره شده بود. یکی از آنها با صـدای آرام، تیز و

آمرانه حرف می زد: «شما اگر می خواهیـد شغـل مرا

که رام کردن حیوانات وحشی برای سیرک است،خوب

یاد بگیریـد بایـد فـرامـوش نکنیـد که در هر لحظـه شما

اولیـن هـدف برای مـعـده ی دشـمـن هستـیـد. آن گاه

خواهیـد دیـد که ایـن شغـل در عـیـن حال هـم سـخت

اسـت و هم آسـان. الآن به این پـلنـگ نـگاه کنیـد، یک

پلنـگ درنـده ی متکبـر است. به آزادگـی اش می نازد،

به قدرت حملـه اش افتـخار می کند. اما دیـری نخواهد

گذشت که تغییر می کند و همچون بچه ای آرام و نرم

و لـطیـف و سـر به زیـر خواهـد شـد. مـراقـب باشیـد و

ببینید چه مـاجرایی بیـن کسـی که غـذا دارد و کسی

که غـذا نـدارد، پیش می آید و درس بگیـریـد.»

 

 

   آنها به آقای رامی قـول دادند که شـاگردان وفـاداری

بـرای شـغـل رام کـردن حیــوانـات وحشـی در سـیـرک

باشنـد. آقـای رامـی شـادمانـه لبـخنـد زد و بـا تمسخر

از پلنـگ پرسیـد: خوب، حال مهـمـان عـزیـزمـان چطـور

است؟!

   پلنگ گفت:« یک چیزی بیار بـخورم، الان وقت غذای

من است!»

   آقای رامی با تعجب ساختگی گفت:« به من دستور

مـی دهـی؟ بایـد بدانـی که تـو زنـدانـی مـن هستـی،

خیلـی مـضـحکـی،تنـهـا کـسـی که در ایـنـجا دسـتــور

می دهد من هستم!»

   پلنگ گفت:«پلنگها از هیچ کس دستور نمی گیرند!»

 

 

   آقـای رامـی گفت:« امـا تـو دیگـر پلنـگ نیستـی، در

جنگلها پلنگ بودی. اما از وقتی که به قفـس آمده ای،

فقـط نـوکری هستـی که دستورهـا را اجرا می کنی و

هر چه من می خواهم انجام می دهی. فهمیدی؟»

   پلنـگ بی بـاکانـه گفت: «مـن هـرگـز نـوکــر کـسـی

نمی شوم!»

   آقای رامی گفت:« تو مجبـوری از مـن اطـاعت کنی؛

چون این من هستـم که آرزوی غذا خوردن تو را برآورده

می کنم.»

   پلنگ گفت:«پس غذایت را هم نمی خواهم.»

   آقای رامی گـفـت:«هـر طـور کـه دلـت مـی خواهـد.

گرسنه بمان. مجبور نیستی کاری را که دوست نداری

انجام بدهی!»

 

   و در ادامـه ی حرفهـا رو به شـاگردانش کـرد و گفت:

«حالا خواهیـد دید که این کلّـه ی سـرکش نمی تـواند

پاسخگوی معده ی خالـی باشد.»

   پلنگ گرسنه شد. با تلخی زیاد به یاد روزهایی افتاد

که مثل باد بی هیچ قید و بندی طعمه هایش را شکار

می کرد.

   در روز دوم آقای رامی و شاگردانـش دور قفس پلنگ

جمـع شـدنـد. آقـای رامـی از پـلنـگ پـرسیـد: گـرسنـه

نیستی؟! مطمئنا" گرسنه ای. می دانی که گرسنگی

عـذاب آور و کشنـده است. اعتـراف کن که گرسنـه ای

تا هر چقـدر که دوست داری، گوشت به دست آوری. 

   پلنگ همچنـان خامـوش بود. آقای رامی به او گفـت:

هر کاری که به تو می گویـم، انجام بده. حمـاقـت نکن.

اعتراف کن گرسنه ای تا فـورا" سیـر شوی!

   پلنگ گفت: «من گرسنه ام.»

   آقای رامی خندید و به شاگردانش گفت: «آهـا، حالا

درست شد. اینجا همـان دامی است که افتـادن همان

و نجات پیدا نـکردن همـان!»

 

   آقای رامی دستـوری داد و بلافـاصلـه پـلنـگ گوشت

زیادی نصیبش شد.

    در روز سوم آقای رامـی به پلنـگ گفـت:«اگر امـروز

غذا می خواهی باید هر چه می گویم عمل کنی.» 

   پلنگ گفت:«هرگز مطیع تو نمی شوم!»

   آقای رامی گفت:«دست پاچه نشو.خواسته ی من

بسیار ساده است. تو الآن توی قفـس دور می زنی و

هر وقت من گفتم بایست، باید بایستی.»

   پلنگ پیش خود گفت:« این که درخواست پیـش پـا

افتاده ای است. درست نیست با لجبـازی، گرسنگی

بکشم.»

   پلنـگ مشغول دور زدن شد و کمی بعد آقای رامی

با لحن خشنی دستور داد: «بایست!»

   پلنگ در جا خشکش زد. آقای رامی با آسـودگی و

رامش گفت:«آفرین!»

   پـلنـگ خوشحال شد. جیـره اش را گرفـت و با ولـع

مشغول تناول آن مائده ی زمینی شد!

 

   و آقای رامی در حال دور شدن از قفس به شاگردان

خود گفت:«چند روز دیگر پلنـگ ما به یک پلنگ کاغذی

تبدیل خواهد شد!»

   در روز چهـارم پلنـگ با دیدن  آقای رامی گفت:«من

گرسنه ام، از من بخواه تا بایستم!»

   آقای رامی به شاگردانش گفت:«آها، از حالا به بعد

دستـورات مـرا دوست هم خواهد داشت!» سپس رو

به پلنـگ کرد و گفت:«تا وقتـی مثل گربه هـا میـومیـو

نکنی از غذا خبری نیست!»

   پلنگ خشمـش را پنهـان کرده، با خود گفت:«عیبی

ندارد بابا، اگر صدای گربه درآورم، سرگرم می شوم.»

بعد صدای گربه را تقلید کرد اما آقای رامی اخم کرد و

با ناراحتـی گفت:«این دیگـر چه صـدایـی است، تو به

عـربـده و نعـره می گویی میومیو؟!»

   پلنگ دوباره صدای گربـه را تقلیـد کرد ولی «رامی»

همـچنـان اخمـو و عـبـوس نظـاره می کـرد. سپـس با

خونسردی گفت:«ساکـت! ساکـت! خوشمـان نیـامد،

امروز فرصت داری صدای گربه ها را خوب تمریـن کنی

و یاد بگیری فردا امتحانت می کنم.اگر قبول شدی که

غذا می خوری والا دیگر از غذا خبری نیست!»

 

   آقای رامی از کنار قفس دور شد. آهستـه و آرام راه

می رفـت و شاگردانش پـچ پـچ کنان و خندان به دنبال

او روانه شدند.

   پلنـگ جنگلها را با عـجز و لابـه صـدا کرد امـا جنگلها

خیلی دور بودند.

   در روز پـنـجم آقای رامـی به پـلنـگ گفت:«اگـر مثـل

گربه ها خوب میـومیـو کنـی، یک تکـه ی بزرگ گوشت

نصیبت می شود.»

   پلنگ مثل گربه میومیو کرد.آقای رامی برایش دست

زد و با خوشحالی گفت:« انصافـا" که تو پلنـگ بـزرگی

هستـی، تو شریـف و موقـع شنـاس هستی، تو پلنگ

فرهیختـه و فهیمـی هستـی!» و بعد یک تکه ی بزرگ

گوشت تازه برای پلنگ پرت کرد.

 

   در روز شـشم، رامی هنـوز به قفس پلنـگ نرسیـده

بود که پلنگ شروع به خوش رقصی  و میومیو کرد. اما

آقای رامی را تـرشـرو و دُژَم دید. پلنگ گفت:«ببین من

چقدر خوب میـومیـو می کنم!» ولی رامی بی اعتنا به

چاپلوسی های پلنگ گفت:«باید مثل خر عرعر کنی!»

   پلنـگ با ناراحتـی گفت:« ای بابا مـن پلنگی هستم

که حیوانات جنگل از صدایش مثل بیـد می لرزنـد. حالا

بیایم و عرعر کنم؟اگر بمیرم هم این کار را نمی کنم!»

   آقای رامی بی آنکه چیزی بگوید،به سرعت از قفس

دور شد.

   در روز هفتم آقای رامی به طـرف قفـس آمد. خندان

و آرام بود. رو به پلنـگ گفت:«ببینـم دلـت نمی خواهد

چیزی بخوری؟!»

   پلنگ گفت:«چرا می خواهم!»

   آقای رامـی گفت:«گوشـتـی که مـی خواهـم به تو

هدیه بدهم بسیـار ارزشمنـد است. مثل خر عرعر کن

تا به غذا برسی!»

   پلنگ کوشید تا جنگلها را به یاد آورد، ولی چیـزی را

به خاطـر نمـی آورد! بعد شـروع کرد با چشــم بستـه

عرعر کردن. رامی گفـت:«اصـلا" عرعرت خوب نیست،

اما با این حال دلـم برایـت می سـوزد و می گویـم یک

تکه گوشت به تو بدهند.»

   در روز هشتـم، آقای رامی رو کرد به پلنـگ و گفت:

«به صحبت های مـن گوش بده و وقتی سخنرانی ام

تمام شد، تو با تعجب دست بزن!»

   پلنگ گفت:«باشد دست می زنم.»

   آقای رامـی شـروع بـه سخنـرانـی کرد: «ای مـلـت

فهیـم! بدانید که ما همیشـه پیروزیـم و دشمـن زبـون

نمی تـوانـد خدشـه ای به وحدت پـولادیـن شما ملـت

رشیـد وارد کنـد. مـا نـظـام سلطـه را مثل بادنـجان له

می کنیم.مردم با بصیرت! مقاومت کنید و به زراندوزان 

بیـن المللـی سـواری ندهیـد، آنهـا می خواهنـد عـزت

شمـا را پـایمـال کنند، حال آنکـه مـا روح شمـا را بلنـد

کردیم ...»

   پلنگ گفت:«مـرا ببخشیـد. من یک نادان بیسوادم.

حرفهای شما جالب به نظر می رسد، امـا من چیزی

از آن سر در نیاوردم. با این همه طوری دست خواهم

زد که شما بسیـار خوشتـان بیاید.» و بعد شروع کرد

به دست زدن.

 

   آقای رامی که این حرف پلنـگ بسیـار به او برخورده

بود، گفت:«میدانـی چیـه؟ من از نفـاق و دورویی بدم

می آیـد. از آدمهـای منـافـق بسیـار بیــزارم. به خاطــر

همیـن مـسئـلـه، از امــروز جریـمـه مـی شـوی و غذا

نمی خوری!»

   در روز نهـم آقای رامی با یک بغـل علـف آمد و آن را

جلوی پلنگ ریخت و گفت:«بـخور!»

   پلنگ گفت:« این چیه؟ من از گوشتـخوارانـم!»

   رامی گفت:«این حرفهـا را بـگـذار کنـار، از امــروز به

بعد فقط علـف می خوری!»

   آقای رامـی رفـت. کمی که گذشـت، پلنـگ سـخت

گرسنــه شـد. سعـی کـرد کمـی علـف بـخورد امـا به

شدت بـدش آمـد و از آن دور شـد. مـدتـی بعد دوبـاره

به سـراغ آن آمـد و کـم کـم شـروع کرد به مــزه مــزه

کردن علف ها.

 

   از روز دهـم به بـعـد پلنـگ دیگـر نـه بـه جنـگل فـکـر

می کرد و نه دیگر به آزادگـی اش و قـدرت حملـه اش

می نازیـد. همین که علفـی نشـخوار می کرد و به او

دشمن شنـاس و با بصیـرت می گفتنـد، دلش راضـی

بود!


برچسب‌ها: زکریا تامر, مائده های زمینی, رهبران آسمانی, سیاست گرسنگی, رأی در برابر غذا بلند بگو الهی شکر!...
ما را در سایت بلند بگو الهی شکر! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : transcendency بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 0:00