محمد کاظم، جوان پاکی که به امر خدا حافظ قرآن شد.

ساخت وبلاگ
  

   محمدکاظـم در حدود سـال 1260 هـجری خورشیدی

در روسـتــــای دور افـتـــاده ای بـه نـــام  «ســـــاروق»

در حوالی فراهـان اراک در خانـواده ی کشاورزی فـقـیـر 

چشم بـه جهـان گشـود و پس از گـذرانـدن ایام کودکی  

بـه کـار کشـاورزی و زراعـت پـرداخت.مـحمـد کاظم هم  

مثل بقیه ی اهالی روستـا از خوانـدن و نوشتـن محروم  

بود و بهره ای از علم و دانش نداشت. 

   یک سال در ماه رمضـان مبلّغی به ده آنها می آید و از  

نماز و خمس و زکات می گوید و می گوید هر مسلمانی  

که حساب سال نـداشـتـه بـاشد و حقـوق مـالی اش را  

نـپـردازد،نـمـاز و روزه اش درست نـیـست و کسانـی که  

گنـدمـشـان بـه حد نـصـاب بـرسد و زکات و حق فـقـرا را  

ندهند،مالشان به حرام مخلوط می شود. 

   محمد کاظم که می دانست اربـاب و مـالـک ده خمس  

و زکات نمی دهـد،به او تـذکر می دهد امـا چون ارباب به  

حرف او اعتنا نمی کند،تصمیم می گیرد از روستا برود تا  

برای او کار نکند و هر چه خویـشان و پـدرش  به او اصرار  

می کنند که بـمـانـد،زیر بـار نمی رود و شبانه ده را ترک  

می کند. 

   سه سال گذشت و محمد کاظم در روستاهای اطراف  

به کار و کشاورزی مـشغـول بود که ارباب ده از جایش با  

خبر می شود و برایش پیغام می فرستد که تـوبـه کرده  

است و خمس و زکاتـش را می دهد و از او خواست که  

به ده بـرگردد تا از خانـه و خانـواده اش بـیـش از این دور  

نباشد. 

   او به روستـای خود برمی گردد و در زمـیـنـی که ارباب  

در اختیـارش می نـهـد،مـشـغـول بـه کـار می شـود و از  

همـان آغـاز نـیـمـی از گنـدمـی که در اختـیـارش بـود را  

به فـقـرا می بـخشد و بـقـیـه را در زمـیـن می افـشانـد. 

خداونـد هم به زراعـت او بـرکــت می دهـد و هـمـیـشه  

بیشتر از حد معـمـول بـرداشت می کند و هـر سـالـه به  

شـکـرانـه ی این برکت و فزونـی،نیمی از گندمهـا را بین  

فـقـرا تقسیم می کند. 

   یـک سـال هـنـگام بـرداشت مـحصـول،در یک روز گـرم  

تـابستـانی،خرمنش را کوبیده بود و منتظـر وزیدن باد بود  

تا گنـدمهـا را باد دهـد و کاه را از گنـدم جدا کنـد،ولی هر  

چه انتظار کشید بـادی نـوزیـد.ناچار به ده برگشت.در راه  

یکی از فقرای روستا به او می رسد و می گوید:«امسال  

چیزی از محصولت را به ما ندادی،ما را فرامـوش کرده ای  

آقا محمد کاظم؟» 

   محمد کاظم می گوید:«خدا نکند که فقرا را فـرامـوش  

کنم! راستش هنـوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم.» 

   آن فقیر خوشحال به خانه اش برمی گردد ولی محمد  

کاظم دلش راضـی نمی شود.آشفـتـه حال بـه مـزرعـه  

برمی گردد تا بلکه بـتـواند مقداری از گندمهـا را با دست  

هم که شده آمـاده کند و به آن زن بدهد تا برای فرزندان  

گرسنه اش نانی بپزد.بالاخره مقداری گندم را در کیسه   

می ریزد و با کمی علوفـه برای گوسفنـدان،به طـرف ده  

راه می افتد. 

   به جلوی باغ امـامـزاده ی ده که می رسد،چند لحظه   

روی سکـوی کنـار در می نشیـنـد تا نفسی تازه کند.در  

همین هنگام متوجه می شود که دو مسافـر از جاده به  

طرف امامزاده می آیند.وقـتـی نزدیک تر می شوند یکی  

از آن دو مـرد به او می گویـد:«مـحمـد کاظـم نـمـی آیی  

بـرویـم برای امـامـزاده فاتحه ای بخوانیم؟» محمد کاظم  

همان طور که به لباس سفید و چهـره ی زیبا و پر نور آن 

دو مرد می نگریست،با خود فکر  می کند که چطور آنها  

که تا به حال او را ندیـده اند،او را به نـام می خوانند؟ 

   می گوید:«آقا من فاتحه خوانده ام و حالا می خواهم  

به خانه بـرگردم.» 

   ولی آن مـرد به نـرمـی می گویـد:«بسیار خوب بـا ما  

هم بیا و فاتحه ای بخوان.» 

   محمد کاظم به دنـبـال آنها وارد امامـزاده می شود.در  

داخل صحن آن دو مرد جوان مشغـول خواندن دعا و ذکر  

مـی شـونـد که مـحمـد کاظـم از آن سر درنـمـی آورد و  

سـاکـت در کنـاری می ایـستـد.یکی از آن دو می گوید: 

   «محمد کاظم چرا چیزی نمی خوانی؟»  

   مـحمـد کاظـم می گویـد:«آقـا من مـکتـب نرفتـه ام و  

نمی توانم بخوانم.» 

   مرد گفت:« هر چه که من می گویـم،بر زبان بیاور.» 

   در همیـن مـوقـع محمـد کاظـم می بیند که کلـمـاتی  

نــورانــی بر روی سـقــف امــامــزاده در حرکـت اسـت. 

احساس شگفتی و تـرس او را در بر می گیرد و از حال  

می رود و همان جا بر زمین می افتد. 

   وقتی به هوش می آید،از آن دو جوان خوش سیما و  

پاکیزه اثری نمی بیند.با کرختی از امـامزاده بیرون آمده 

و جلوی سکو گنـدمهـا و علوفه را برمی دارد تا به خانه  

برود.چند قدمی که پیش می رود،اتفـاقـات داخل صحن  

امـامـزاده را به خاطـر می آورد.وقتـی که کلمات نورانی  

روی سقـف امـامـزاده را به یاد می آورد می بیند که آن  

کلمات بی اختیار بر زبانش جاری می شوند.  

   مـحمـد کاظـم در دلش احسـاس آرامـش و طـمـأنینه  

می کند.می داند که اتفاق مبارکی را تجربه کرده است 

و گویی که از خوابـی چنـد صد سالـه بیـدار شده است. 

در حالی که سر از پـا نمی شنـاخت،با اشتـیـاق و ذوق  

وافـری،یک راست به نزد پیش نماز ده می رود تا با او در  

باره ی اتفاقی که افتاده صحبت کند. 

    امام جماعـت به آرامی به سخنـان او گوش می دهد  

و می گوید: «شاید خواب دیده ای محمد کاظم؟» 

   مـحمـد کاظـم با اطـمیـنـان بـه او می گـویـد نه بـیـدار 

بـوده ام و کلـمـاتـی را که در سـیـنـه داشـت را بـر زبـان  

می آورد.پیش نـمـاز درمی یـابـد که مـحمـد کاظـم قـرآن  

می خواند. 

محمد کاظم به دلیل اخلاص و پاکی و عشق به انسانها 

و مستمندان،مورد عنایت و لطف الهی قرار گرفته بود.

 

 


برچسب‌ها: محمد کاظم کریمی ساروقی, روستای ساروق, امامزاده هفتاد و دو تن, قرآن کلام خدا, داستان بلند بگو الهی شکر!...
ما را در سایت بلند بگو الهی شکر! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : transcendency بازدید : 137 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 0:00