سال سختی بود.
آسمان بی ابر و زمین بی باران, شده بود.
هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.
هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.
مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.
گریه ی ابر می خواستند؛
از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!
ابر می خواستند، ابر تیره و تار،
ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،
ابر جواهرریز و گوهرزا.
مردم از دیدار افق های دور،
کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،
هوای مه آلود می خواستند.
در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،
مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را
فرو پوشد، بودند.
ایل تشنه بود.
زمستانی سرد و خشک و دراز،
عرصه را بر همه تنگ کرده بود.
باد شوم جنوب که
با ابرهای باران,زای خاور و باختر
کینه ای دیرینه داشت،
شب و روز می وزید.
شاخه های نیمه برهنه ی درختان،
با پوست های ترک خورده، در تمنای باران,
آنقدر خم می شدند که می شکستند.
بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت
و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،
فرسنگ ها فاصله بود؛
و پاافزار شبانان برای
دست یافتن به هر دو نعمت،
پاره شده بود.
پشم گوسفندان ریخته بود.
عروسی ها، قیقاج ها،
شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها
پایان یافته بود.
مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر
به اعماق چاه ها فرو می رفتند و
به امید اندکی آب،
سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.
بره ها و کَهره ها،
آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را
زبان می زدند.
بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.
مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.
لاشخورها در آسمان می چرخیدند.
کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند.
قحطی در کمین بود.
من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و
نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،
دست به دامن دوستان خُنجی زدم.
شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.
در مشرق رودخانه ی قَره قاج.
شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،
به سوی مغرب بود.
قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و
مشرق را از یاد برده بود!
مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.
باغ ها و بستان های فراوان،
کشتزارهای غلات و حبوبات،
کنجد و پنبه و شلتوک،
مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...
خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت
ولی در عوض
خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!
مردان ساده و راستگو داشت،
آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.
قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود
بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!
من از دوستان خنجی که جز خرما و
محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،
ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،
و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛
خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.
پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران
از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،
به یاری و یاوری برخیزند.
پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.
وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،
و قرار و مدار داد و ستد را
با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.
هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم.
سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که
نوید باران, آمد:
چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،
طناب ها را سفت ببندید،
میخ ها را محکم بکوبید،
و از مسیر سیل ها بپرهیزید،
که باران, در راه است ...
شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!
محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،
امیدی چنین بزرگ را بی جهت
در دل مردم ایل برانگیزند.
ما به تجربه دریافته بودیم که اینان
بی حساب و کتاب نمی گویند،
و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!
هنوز ستاره ها،
بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که
من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.
ساعاتی بیش نگذشت که
با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و
مهمانان را بیدار کردم تا
همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و
به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با
چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.
من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره
تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم
آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!
آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،
بر ظرفهای پراکنده ی مسی،
بر پیت های حلبی،
بر قوطی های خالی،
بر پیر و جوان،
بر انسان و حیوان.
نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!
شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!
پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!
باران, شب و روزی چند ادامه یافت
و با رشته های باریک و بلندش،
آسمان را به زمین دوخت.
زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.
از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.
به زودی جوانه ها جنبیدند.
پاجوش ها بیرون زدند.
گیاهان جان گرفتند.
برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.
بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.
مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.
دورانِ گشاده دستی آغاز شد.
جشنِ باران برپا گشت.
خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید
زبانه کشید
و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش
به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا
حلقه زدند
و با آهنگ پر شور کَرنای ایل
به رقص و پایکوبی پرداختند.
رقص و پایکوبی نبود؛
نیایش بود.
شکرگزاری و عبادت بود.