باران

ساخت وبلاگ
 

 

سال سختی بود.

آسمان بی ابر و زمین بی باران, شده بود.

هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.

هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.

مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.

گریه ی ابر می خواستند؛

از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!

ابر می خواستند، ابر تیره و تار،

ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،

ابر جواهرریز و گوهرزا.

مردم از دیدار افق های دور،

کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،

هوای مه آلود می خواستند.

در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،

مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را

فرو پوشد، بودند.

ایل تشنه بود. 

زمستانی سرد و خشک و دراز،

عرصه را بر همه تنگ کرده بود.

باد شوم جنوب که

با ابرهای باران,زای خاور و باختر

کینه ای دیرینه داشت،

شب و روز می وزید.

شاخه های نیمه برهنه ی درختان،

با پوست های ترک خورده، در تمنای باران,

آنقدر خم می شدند که می شکستند.

بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت

و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،

فرسنگ ها فاصله بود؛

و پاافزار شبانان برای

دست یافتن به هر دو نعمت،

پاره شده بود.

پشم گوسفندان ریخته بود.

عروسی ها، قیقاج ها،

شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها

پایان یافته بود.

مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر

به اعماق چاه ها فرو می رفتند و

به امید اندکی آب،

سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.

بره ها  و کَهره ها،

آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را

زبان می زدند.

بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.

مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.

لاشخورها در آسمان می چرخیدند.

کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند. 

قحطی در کمین بود.

من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و 

نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،

دست به دامن دوستان خُنجی زدم.

شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.

در مشرق رودخانه ی قَره قاج.

شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،

به سوی مغرب بود.

قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و

مشرق را از یاد برده بود!

مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.

باغ ها و بستان های فراوان، 

کشتزارهای غلات و حبوبات،

کنجد و پنبه و شلتوک،

مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...

خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت

ولی در عوض

خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!

مردان ساده و راستگو داشت،

آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.

قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود

بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!

من از دوستان خنجی که جز خرما و

محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،

ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،

و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛

خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.

پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران

از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،

به یاری و یاوری برخیزند.

پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.

وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،

و قرار و مدار داد و ستد را

با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.

هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم. 

سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که

نوید باران, آمد:

چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،

طناب ها را سفت ببندید،

میخ ها را محکم بکوبید،

 و از مسیر سیل ها بپرهیزید،

که باران, در راه است ...

شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!

محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،

امیدی چنین بزرگ را بی جهت

در دل مردم ایل برانگیزند.

ما به تجربه دریافته بودیم که اینان

بی حساب و کتاب نمی گویند،

و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!

هنوز ستاره ها،

بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که

من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.

ساعاتی بیش نگذشت که

با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و

مهمانان را بیدار کردم تا

همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و

به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با

چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.

من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره

تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم

آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!

آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،

بر ظرفهای پراکنده ی مسی،

بر پیت های حلبی،

بر قوطی های خالی،

بر پیر و جوان،

بر انسان و حیوان.

نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!

شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!

پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!

باران, شب و روزی چند ادامه یافت

و با رشته های باریک و بلندش،

آسمان را به زمین دوخت.

زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.

از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.

به زودی جوانه ها جنبیدند.

پاجوش ها بیرون زدند.

گیاهان جان گرفتند.

برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.

بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.

مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.

دورانِ گشاده دستی آغاز شد.

جشنِ باران برپا گشت.

خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید

زبانه کشید

و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش

به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا

حلقه زدند

و با آهنگ پر شور کَرنای ایل

به رقص و پایکوبی پرداختند.

رقص و پایکوبی نبود؛

نیایش بود.

شکرگزاری و عبادت بود.

 

 
بلند بگو الهی شکر!...
ما را در سایت بلند بگو الهی شکر! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : transcendency بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 15 آذر 1397 ساعت: 21:29