آخرین روز درس

ساخت وبلاگ

   به خوبی یـادم است که آن روز مدتـی از وقـت رفتن

به مـدرسـه گذشتـه بـود. از اوقـات تلخـی مـعلـم مـان

خیلـی می ترسیـدم. به خصوص که آن روز سپرده بود

در باب اسم فاعل و اسم مفعول پرسش هایی خواهد

کـرد و مـن یـک کلمـه حاضـر نکـرده بـودم. شیـطـان در

پوستم رفته می گفت اصلا" بزنم زیر مدرسه و سر خر

را برگردانیده راه صحرا را پیش بگیرم. هوا هم به قدری

خوب بـود کـه حدّ و حســاب نـداشــت. طُــرقــه هـا در

باغستانهای اطـراف غوغـای عجیبی راه انداختـه بودند

و از پشت دیـوار کارخانـه هـا هم صـدای پای نظـامیـان

آلمـانـی بلند بـود که مشغـول مشـق کردن بـودنـد. به

وسـوسـه افتـاده بودم و فکـر می کردم که به راستـی

دیوانگـی است که انسـان تمـام آنهـا را بگـذارد و بـرود

خودش را گـرفتـار اسـم فـاعـل و اسـم مـفـعـول بکنـد.

آخرالامر هر طـور بود دندان سر جگر گذاشتم . به خود

گفتم باید از خر شیطـان پیـاده شـوی و راه مدرسـه را

پیش بگیـری.

   مـردم در مقـابـل دارالـحکومـه جمـع شـده و داشتند

اعلانهایی را که به دیوار چسبانیده بودند می خواندند.

چون دو سـالـی می شـد که هـر چه اعـلان می زدنـد

همه خبـر شکست و ضبـط سورسات و اوامـر و احکام

آلمانی ها بود، نـزد خود گفتـم: «خدا می دانـد باز چه

بازی تـازه ای است» و بـدون این که معطـل بشـوم رد

شـدم. آهـنـگــر آبـادی که مـرا خوب می شنـاخت و با

شاگردش آنجا ایستاده بود و اعلانات را نگاه می کردند

همین که دید دارم می دوم گفت: «پسر جان بی خود

اینـطـور نـدو کـه عـقـب نـخواهـی افتـاد». خیـال کـردم

می خواهد مرا دست بیندازد و همان طور دوان دوان و

نفس نفس زنان وارد مدرسه شدم.

   دلخوشی مـن این بود که چون عمومـا" شاگردها در

اول درس شلـوغ می کنند و کشوهای میـز تحریر را باز

می کنند و می بندند و برای روان کردن درس صداها را

در هم می اندازند،کلاس درس درست به صورت حمام

زنانه درمی آید و من می توانم در آن گیـر و دار، پنهانی

خودم را بیندازم توی کلاس و پابرچین پابرچین بروم سر

جایـم بـدون آن که اصـلا" آموزگارمـان ملتفـت بشـود به

خصـوص کـه در ایـن مـواقــع بر حسـب عـادت مـدام بـا

خط کش آهـنـی اش به روی مـیـزهـا می زنـد و فـریـاد

می کشد که «ساکت باشید، خفقان بگیرید.»

   تعجب بر تعجبـم افـزود وقتـی دزدکـی از پنـجره نگاه

کـردم و دیـدم مثـل ایـن اسـت که جانــداری در کـلاس

نیست. صدا از احدی بلنـد نمی شـد. شاگردهـا همـه

سـر جایـشـان نـشـستـه بـودنـد و آمـوزگـارمـان مسیو

«هامل» هـم خط کـش بـه دسـت از ایـن طـرف بـه آن

طرف مشغـول قـدم زدن در کلاس بـود.

  دیـدم چاره ای نیسـت به جز این که یواشکـی در را

بـاز کنـم و مثل مـوش دزدکـی وارد اتاق بشـوم. چنـان

رنگـم را بـاختـه بـودم که نگـو. امـا عـجبـا که تا چشـم

موسیو هامل به من افتاد بدون آنکه هیـچ عصبـانـیتـی

نشان بدهـد همیـن قـدر گفت که: «زود برو سر جایت

بنشیـن که چیزی نمانـده بود درس را بـدون تو شـروع

کنیم.»

 

   فـوری خودم را به نیـمکـت رسـانـدم و بـه جای خود

نشـستـم. همیـن که نفسـی کشیـدم و توانستـم به

اطراف نگاه کنـم دیـدم موسیو هامل لبـاس پـلـوخوری

خود را پوشیده و یقه و سرآستین های ابریشمی اش

را که فـقـط در روزهـای امـتـحان و تـوزیـع جوایـز بیـرون

می آورده زده است. از آن گذشته اصلا" کلاس حالـت

رسمی عجیبـی داشـت. آنچه بیشتـر از همه اسبـاب

تعجبم شد این بود که دیـدم روی نیمکتهـای بیـخ اتاق

که عمومـا" خالی می مـانـد، اهالی قَصَبِه و از جملـه

فراش سابق پستخانه  و کدخدای قدیمی مـان و چند

نفر دیگر از کسبه شانه به شانه صُـم و بُکـم نشسته

بودند. همه ماتـم زده و مغمـوم به نظر می آمدند.

   در هـمیـن اثنـا آمـوزگارمـان با وقـار تمام از پلـه های

مـنـبـر درس بـالا رفـت و به آرامـی نشـست و با لـحن

ملایمی خطاب به شاگردان گفت:«فرزندان عزیز،امروز

آخرین روزی اسـت که با هـم هستیـم و من به شمـا

درس می دهم. از برلن حکم صادر شده که دیگر نباید

در مدارس و مکاتب آلزاس به زبان فرانسـه درس داده

شود. همین فردا معلم زبان آلمانـی به اینـجا می آید.

این آخریـن درسـی اسـت که امـروز به زبـان فـرانسـه

داریم. پس خوب دقت کنید و درست گوش بدهید.»

 

   

   از شنیدن این سخنـان چنـان حالـم دگرگـون شد که

گفتنی نیست. فـکرم رفـت به اعلانـی که به دیوار زده

بودند و فهمیدم که این خانه خرابها چه حکمی برایمان

آورده اند و چه خوابی برایمان دیده اند.پیش خود گفتم

چطور ممکن است که این آخرین درس فرانسـه ی من

باشد در صورتی که هنوز نوشتن را یاد نگرفتـه ام. فکر

کـردم که اگر واقـعـا" این مطلـب حقیقت داشتـه باشد

حسابم پاک است و کلاهم پس معرکـه! به یاد ایامـی

افتـــادم که روی یــــخ رودخانـه ســر مـی خوردم و بـا

بازیگوشی به عقب پرنده ها می دویدم و دریغ و غِبطه

خوردم که بی جهت از درس و مدرسه بـازمانـده بودم.

این کتـاب و دفتـرهـایـی که مــدام بـار دوش و اسبـاب

دردسرم بودنـد حالا ناگهـان چنان در نظرم عزیز گردیده

بودند که دلم نمی خواست تا دم مرگ یک ثانیه هم از

آنها جدا شوم. همه ی آنهـا برایـم دارای قـدر و قیمـت

فراوان شده بودند.

   از  هـمـه  بیـشتـر  دلـم  برای  مـعـلـم  بیـچاره مـان

می سـوخت. فکـر جدایـی از او چنـان حالـم را منقلـب

سـاخت که تمـام کف دستی هـایـی را که از او خورده

بودم یک باره فراموش کردم و آن همه تنبیه و توبیـخ را

از خاطرم برد.فهمیدم که پیرمرد بدبخت به پاس احترام

درس آخر است که بهترین لبـاسش را پوشیـده اسـت.

به خوبی احساس کردم که تمـام این اشـخاص ریش ـ

سفیـدی که برای وداع و خداحافـظی آمده انـد و در آن

گوشـه ی اتاق درس نشستـه اند غصه می خورند که

چرا به مدرسـه نرفتـه انـد و زبـان فـرانسـه را بـهتـر یاد

نگرفته اند. اما امروز همه در این جا جمع شده انـد که

از خدمات و دلسـوزیهـای چهل سالـه ی موسیو هامل

قدردانی کنند تا شاید بدین وسیلـه تا حدی وظیفه ی

خود را در باره ی وطن از دست رفتـه ی خود ادا نموده

باشند.

 

   

   در این افکار سیر می کردم که صـدای موسیو هامل

به گوشم رسیـد که مـرا به اسـم خوانـد و گفـت: «بیا

درست را پس بـده.» خدا خودش گـواه اسـت که دلـم

می خواست بتوانم جانـم را بدهـم و قواعد اسم فاعل

و مفعـول را بی غلـط و بـدون لکنت زبان بگویم و به رخ

حضـار بکشم.

   در همـیـن افـکار سیـر می کـردم که صـدای موسیو

هامل به گوشـم رسیـد که مـرا به اسم خواند و گفت:

«بیـا درسـت را پس بـده». خدا خودش گـواه است که

دلـم می خواسـت بتوانـم جانـم را بدهم و قواعد اسم

فاعل و اسم مفعول را بی غلـط و بی آنکه زبانم لکنت

پیدا کند به رخ حضـار بکشم. افسـوس که هنوز شروع

نکرده بودم که زبانـم گرفـت و کلّه ام دنـگ شد و چنان

افتضـاحی بار آمـد که چیـزی نمانـده بود جلوی گریه را

ول دهـم. امـا باز خودداری کردم و سر به زیر همان جا

ایستادم . شنیـدم که موسیو هامل گفت: «پسر جان،

حالا می بینـی نتیـجه ی بازیگـوشی چیـست؟ انسان

هر روز به خود می گوید ای بابا فرصت زیاد است، فردا

یاد خواهـم گرفـت و وقتـی خبـر دار می شود که آب از

سـرش گذشتـه و پلش به کلـی آن طـرف آب اسـت».

بله عزیزم،بدبختی ما همین بود که هر روز کار مدرسه

و تعلیـم و تربیـت مان را به فـردا انداختیم. آیا حالا اینها

حق ندارنـد به مـا بـگوینـد که شمـا چطـور می گـوییـد

فـرانسـوی هستـیـد و حال آنـکه زبـان فـرانـسـه را نـه

می توانیـد بخوانیـد و نه بنویسیـد؟ پسر جانم تقصیر با

تو نیست. تقصیر به گردن پدران و مادران شماست که

به فکر درس و مشق شمـا نبـودند و محض خاطر مبلغ

بسـیـار ناقـابـلـی بـه جای آنـکه شـمـا را بـه مـدرسـه

بفرستند شما را به کارهای زراعی وا می داشتند و یا

به کارخانـجات می فرستادنـد. مگر خود من هم مقصر

نیـستـم که بـه جای آن که شمـا را به درس و مشـق

وادارم سـر شمـا را به آب دادن به گل و گیاه و باغـچه

مدرسه گرم می کردم و خودم می رفتم ماهیگیری؟

   رفتـه رفتـه صحبـت موسیو هامل کشـیـد به زبـان و

گفت: «بدانیـد که زبان ما شیرین ترین زبانهای عالم و

از هر زبـان دیگری فصیـح تر و بلیغ تر است. وظیفـه ی

ماست که در حفـظ و نگهداری آن نهایت کوشش را به

جا بیاوریم. هرگز نبـاید فـرامـوش کنیم که وقتی ملتی

اسیر بیگانـگان شد مادامی که زبان خود را حفظ نماید

مثـل این اسـت که  کلیـد  زنـدانش  در دست  خودش

است.»

   همین که سخن موسیو هامل بدین جا رسیـد کتاب

صـرف و نـحو را بـاز کرد و بنـای درس دادن را گذاشت.

یک دفعه مطالبـی را که تا آن ساعـت نتوانستـه بودم

بفهمم به قـدری برایـم آسـان و روشـن شد که واقعا"

تعجب کردم. بیاناتش را به آسانـی فهمیـدم و هر چه

می گفت بی اشکال دستگیرم می شد.راست است

که من با دقـت تمـام گـوش می دادم امـا او نیز هرگز

مطلب را به این خوبـی تشـریح و خرفهـم نکـرده بـود.

معلوم بود که پیرمـرد بیچاره دلش می خواهد پیش از

آن که از ما جدا شود تمام علـم و سـواد خودش را در

ذهن و کلّه ی ما خالی کند. 

 

 

   درس که تمام شد مشغول نوشتن شدیم. موسیو

هامل بـرای هـر یـک از شـاگـردهـا سرمشقـی حاضر

کرده بـود. سرمشـق هـا روی کاغذهـای رنگـی بود و

در بـالای هر ورقـی این چهـار کلمـه را بـا خط درشـت

نوشته بود:

 

     «فرانسه، آلزاس، فرانسه، آلزاس»

 

   به رسـم معمـول سرمشـق ها را زیر چشم مان در

بالای میـزهای تـحریر قرار دادیم. پنداشتی بیرق های

کوچکی هستند که در فضـای اتاق درس باد آنها را به

حرکت درآورده است. شاگردان با کمـال دقت مشغول

مشق گردیده و به جز صدای قلم به روی کاغذ صدای

دیگری شنیـده نمی شـد. دو سه تا زنبـور وارد کلاس

شده بودند و وزوز می کردند. احدی اعتنا نکرد و حتی

بـچه هـای خیـلـی کـوچک هـم کـه بـه جای مـشـق،

مشغول کشیـدن خط هـای کج و معـوج به روی کاغذ

بودند ابـدا" سرشان را بلنـد نکردند.

 

 

   در گوشـه ی بـام کبوترهـا مشغول بـغ بغـو بودند و

آهسته آهسته با هم راز و نیـازها داشتند. پیش خود

فکر می کردم که آیا به اینها هم حکم خواهند کرد که

آلمانی حرف بزنند.

   هر وقت سرم را بلند می کردم و نگاهم به موسیو

هامل می افتـاد مثل این بود که بخواهـد چشم و دل

خود را از یادگاری هـای مدرسـه ای که سـالیـان دراز

منزل و مـأوای او بود پر کند. با یک دنیـا حسرت به در

و دیوار نگاه می کرد. پیش خود گفتـم بیـچاره پیـرمرد

چهـل سـال اسـت که در این خانـه سـاکن بـوده و در

همین اتاق درس داده و تنهـا تغییـری که در این مدت

دراز روی داده این است و بس که میزها و نیمکت ها

به مرور ایام زیر دست و پای شاگردهـا ساییـده شده

و جلا و بـرق مـخصوصـی پیـدا کـرده اسـت. در حیـاط

مدرسه هم درختهای گردو قد کشیـده انـد و پیچکـی

هم که نهال آن را موسیو هامل بدست خود نشانده،

به لـب بـام رسیـده و در و پنـچره را پوشانیـده اسـت.

معلوم بود که جدایی و فراق با این لانه  و آلونکی که

هر وجب آن از انس و الفتی حکایت می کرد برای این

پیرمرد نازنیـن بسیار مشکل و ناگـوار بود. اما چاره ای

هم نداشت و مجبور بود همان فردا با ما و با این خانه

و مدرسه و این درخت ها و این پیچک خداحافظی کند

و به جانب دیگری برود. خواهر پیـرش مشغول بستـن

چمـدان هـا بود و برای جمـع و جور اسبابهـا در رفت و

آمد بود. موسیو هامل از قیافـه و وجنـاتش معلـوم بود

که بی نهـایـت متأثـر است ولـی خودداری می کرد و

سعی داشت که به هر ترتیبی هست، مجلس درس

را با وقار و آرامی به آخر برساند.

   اینک مشق به پایـان رسیـده است و شروع کردیم

به درس تاریخ. شاگردهای کوچک تر هم صداها را در

هم انداخته اند و فـریادشان بلند است که الف الف آ،

ب الف با. یکی از پیرمردانی که در ته کلاس نشسته

و به روی پایش کتاب الفبایـی باز کرده بود، با بچه ها

هم آواز شده و بسیار سعی می کرد تا اشتبـاه نکند

و مچش باز نشـود از زور رقـت و تـأثـر صـدا در گلویش

می لرزید. تماشای این پیرمرد با این وضع ما را از یک

طـرف به خنـده و از طـرف دیگـر به گریـه انداختـه بود.

خدا خودش شاهد است که یاد این روز و این درس و

این منظره تا لب گور از خاطرم محو و فراموش نخواهد

گردید.

 

 

    در همین موقع ساعت کلیسا زنگ ظهر را زد و بعد

از آن بانگ طبـل و شیپـور نظامـی هـای آلمانـی که از

مشق برمی گشتند از پشت پنجره ی اتاق درس بلند

شد. موسیو هامل با رنگ پـریـده، قد برافراشت. قد و

قامت او هرگز در نظـر ما به آن بلندی و رسایی نیامده

بـود. دهـانش به صـحبـت بـاز شـد و گفـت: «دوستـان

گرامی و فرزندان عزیزم ... دوستان ... فرزندان ...» اما

چون بغض چنان بیخ گلویش را گرفتـه بود که صـدایش

بیرون نمی آمد خودش را به پـای تختـه سیـاه رسانید

و قطعه گچی را برداشتـه با دستـی محکـم و استـوار

این کلمـات را با قـوّت هـر چه تـمـام تـر به روی تـختـه

نوشت:

 

         «زنده باد فرانسه!»

 

   آن گاه سرش را به دیوار تکیـه داد و با دست اشاره

کرد که دوستان، تمام شد. خدا نگهدار!

بلند بگو الهی شکر!...
ما را در سایت بلند بگو الهی شکر! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : transcendency بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 0:00